گر امروز و فردا کردم
کارگر لحظه را رها کرد م
گر غبار نا امیدی بر تنم جا کرده
گر خستگی از دنیا بر وجودم رخنه کرده
عشق را وقتی شناختم در قفس دل جا کردم
رها گشتم وقتی عشق را لمس کرد م
عشق مرا سیراب خویش کرد و رهایم کرد
دنیای را از عشق کپی کردم
او بود،.زمان و گذرش معنا داشت
او بود ، خستگی از تن برون رفتن معنا داشت
او رفت و نفس کشیدن بی معنا شد
او رفت و امید به آینده سخت تر شد
وقتی او رفت تنها تر از خویش شدم
وقتی او رفت غمگین ترین غم شدم
تو مرا با عشق خود آشنا کردی ومن رها یش
تو مرا با خود م آشنا واز منیت دور کردی
خدایا بار دگر جان و دلم رخنه کن
خدایا بار دگر مرا اسیر واز تن رها کن
تا به کی هجران این اسارت این فراغت تا به کی
گر این هجران تقصیر گناه من است وصالش با تو خدای
سروده صادق مرادی کوچی